Date Range
Date Range
Date Range
La meuf ki pense a vs tt le temps. Coucou laché vos commentaire je demande q sa.
NOUVO BLOG ICI CLIIK CLIIK. Mais chuii pas la que pour diire sa. Je veux des coms meme Beaucoup Maiis surtout sur le 1er Artiicle Alors a Vos Claviiers.
Dsl a touss ceux ke g oublié. Abonne-toi à mon blog! GΞŃΞRÅŤIØŃ ŜΞX ŜŁIM and ŤΞĊK. X3 b0nne année a t0us.
0riigiine ; p0l 0. MéMe et me d e. Retape dans le champ ci-dessous la suite de chiffres et de lettres qui apparaissent dans le cadre ci-contre.
Abonne-toi à mon blog! Non, nous sommes encors et toujours ici. Même si les notes ne sont. On en est même arrivée a.
Maxime and Amélie ; une histoire inexplicable! Une rencontre le 27 Mai.
عماد تازه تولد پنج سالگیش رو جشن گرفته بود. خوشحال بود و کیف می کرد وقتی بابا بهش می گفت حالا دیگه برای خودت مردی شدی. مامان برای تولدش یه کیک خوشمزه پخته بود. درست همون شکلی که عماد دوست داشت. روستای عماد در لبنان نزدیک مرز فلسطین اشغالی بود. از وقتی یادش میومد مامان و بابا همیشه بهش می گفتن که صهیونیست ها بد هستن و باید باهاشون تا آخرین قطره جنگید. عماد هم با وجود سن کمش نفرت عمیقی از صهیونیست ها داشت. سربازا پشت یقه بابا رو گرفتن و سوار ماشینش کردن و با خودشون بردن.
دختری با قیافه ای معمولی که معصومیت خاصی در چشمانش موج میزد . مانتویی ساده به رنگ آبی کمرنگ پوشیده بود. به همراه شالی که موهایش را میپوشاند. این تیپ باب میل من نبود! سعی کردم این حس را به خودش هم منتقل کنم. در خیابان نسبتا شلوغی که مسیر همیشگی اش بود قدم میزد. پسری از روبرو به سمتش می آمد . سرش را بالا آورد و به چشمانش نگاه کرد.
بعد از 5 سال اکبر داشت به خونه بر می گشت . همون دیشب بچه ها رو با لباس های تمیز و مرتب خوابوند و خودش تا صبح تو خونه چرخید و همه چیز رو مرتب کرد . درست همونطور که اکبر دوست داشت خونه رو چید و بعد هم کوچه رو آب و جارو کرد . نماز صبح رو خوند و توی جانمازش خوابش برد . خواب دید که خواب مونده و اکبر پشت در خونست . دلش رو خوش کرد به ترافیک صبحگاهی ولی دل تو دلش نبود . نهار بچه ها رو داد و نمازش رو خوند .
چندباری سرش را به لبه تخت کوبیده بود. به زحمت توانست بلند شود و مسکنی بالا بیاندازد. بلند شد و پنجره را باز کرد. از مسجد محله صدای اذان می آمد. پنجره را بست و روی تخت دراز کشید و خوابید. حوصله هیچ کاری را نداشت.