Date Range
Date Range
Date Range
Subscribe to my blog! Les rêves à deux temps - Amélie and Raphaël. Les rêves à deux temps - Amélie and Raphaël. Add this track to my blog. Les rêves à deux temps - Amélie and Raphaël. Avis,critiques,remarques,poster tout en commentaire.
Sèche tes larmes car ta fierté reste ta plus belle arme. Abonne-toi à mon blog! Bienvenue A Børd Batard.
Quand chu aps avec toi ma vie se ressumer a essailer de faire des conneries.
Bon je vous donne mon blog car je ais plus. Abonne-toi à mon blog! 1055;ℓℓe.
عماد تازه تولد پنج سالگیش رو جشن گرفته بود. خوشحال بود و کیف می کرد وقتی بابا بهش می گفت حالا دیگه برای خودت مردی شدی. مامان برای تولدش یه کیک خوشمزه پخته بود. درست همون شکلی که عماد دوست داشت. روستای عماد در لبنان نزدیک مرز فلسطین اشغالی بود. از وقتی یادش میومد مامان و بابا همیشه بهش می گفتن که صهیونیست ها بد هستن و باید باهاشون تا آخرین قطره جنگید. عماد هم با وجود سن کمش نفرت عمیقی از صهیونیست ها داشت. سربازا پشت یقه بابا رو گرفتن و سوار ماشینش کردن و با خودشون بردن.
دختری با قیافه ای معمولی که معصومیت خاصی در چشمانش موج میزد . مانتویی ساده به رنگ آبی کمرنگ پوشیده بود. به همراه شالی که موهایش را میپوشاند. این تیپ باب میل من نبود! سعی کردم این حس را به خودش هم منتقل کنم. در خیابان نسبتا شلوغی که مسیر همیشگی اش بود قدم میزد. پسری از روبرو به سمتش می آمد . سرش را بالا آورد و به چشمانش نگاه کرد.
بعد از 5 سال اکبر داشت به خونه بر می گشت . همون دیشب بچه ها رو با لباس های تمیز و مرتب خوابوند و خودش تا صبح تو خونه چرخید و همه چیز رو مرتب کرد . درست همونطور که اکبر دوست داشت خونه رو چید و بعد هم کوچه رو آب و جارو کرد . نماز صبح رو خوند و توی جانمازش خوابش برد . خواب دید که خواب مونده و اکبر پشت در خونست . دلش رو خوش کرد به ترافیک صبحگاهی ولی دل تو دلش نبود . نهار بچه ها رو داد و نمازش رو خوند .
چندباری سرش را به لبه تخت کوبیده بود. به زحمت توانست بلند شود و مسکنی بالا بیاندازد. بلند شد و پنجره را باز کرد. از مسجد محله صدای اذان می آمد. پنجره را بست و روی تخت دراز کشید و خوابید. حوصله هیچ کاری را نداشت.
این جور وقتا می دوید طرف بابا و یه ماچ محکم از گونه خیس بابا میگرفت و می نشست به حرف زدن. با اینکه خیلی بچه بود اما میدونست که باید نگاه پر از غصه اش رو از بابا مخفی کنه و برای همین موقع حرف زدن تند تند و بی هدف دستاشو تکون میداد تا حواس بابا پرت دستاش بشه. بعد بلند میشد و میرفت توی انباری کوچیک ته راهرو و بی صدا اشک میریخت. طاقت دیدن شرمندگی بابا رو نداره.