همین وقتها بود که فرهاد زنده بود۰شبا تازه ساعت ۳ از کارخونه خسته و کوفته میومد خونه. اون کار میکرد چون بابا مون زندون بود واسه چک برگشتی. داداشم شبا درس میخوندو روزا از صبح میرفت سر کار. حالا میفهمم چقدر سختی میکشید اما بازم میخندید. اوایل ماه رمضون بود که بابا اومد مرخصی. نمیدونم سر چی ولی با فرهاد بحثش شد. اشک تو چشاش جمع شده بود. اخه بابا بهش گفته بود نامرد با اینکه فرهاد نذاشت مزه ی سختیو بکشیم.

بعد از مدت ها سلام به روی ماهتون. امیدوارم که هموتون خوب و سلامت باشید. هم فرصت نداشتم هم حس نوشتن نبود. ولی میومدم و وبلاگ دوستامو میخوندم. دلم برای هموتون تنگ شده بود. عرضم به حضورتون که ما سوم عید رفتیم مسافرت تا هفدهم. باید کلی جا میرفتیم تا بازدیدشونو پس بدیم. کلی عکسای خوشگل گرفتم از مسافرت که به زودی میزارم. فعلا هم در تلاشم برای کم کردن وزن و باربی شدن تا حدودی هم نتیجه گرفتم اما هنوز خیلی مونده. هم برای آرامش اعصاب هم چربی سوزی. زن دایی نسا میشه! .

İsterseniz Blogcu kategorilerinden öne çıkan içeriklere göz atabilirsiniz. Üye blogların içeriğinden blog yazarları sorumludur.