Saturday, September 12, 2009. Originally uploaded by Sully Pixel. Story time was too short. I decided that we would stay out as long as possible. I thought of calling her parents because I knew hearing her voice would encourage them beyond my imagination, but the network was busy and I could get any calls through anyway. So it was off to the park. I put her on a swing and we had the best time.

پرتاب شده با دستای لیلیوم. سلام من اومدم دوباره واقعا این روزا اصلا وقت نمیکنم بیام از روزای خوبمون بنویسم. این روزا وقت برام خیلی زود میگذره و سرگرم پسرم هستم. امروز عسلم دو ماهگیش رو تموم کرد و وارد سه ماهگی شد. من و باباش رو درگیر خودش کرده و بغلی هم شده و خیلی اذیت میشیم. روزای اول خیلی راحت بودیم و همش خواب بود ولی با مرور زمان که داره. بزرگ میشه خوابیدنشم کمتر میشه و اکثرا روز رو بیداره و دوس داره تو بغلم بگردونمش. امروزم عسلم رو بردم واکسن زدن و حالش بده فداش شم طوری گریه میکنه که.

Un ti blog qui sera rien que du Death Note. Subscribe to my blog! .

Schau dich doch ein bisschen auf unseren Seiten um und lern uns etwas besser kennen.