Obudziłam się na chwilkę z zimowego snu. Wtorek, stycznia 27, 2015. Obudziła się w nieznanym miejscu nie pamiętając kim jest ani jak się tu znalazła. Samotna i zdezorientowana stara się wyjść z lasu. Idzie wciąż przed siebie dopóki starcza jej sił. Po krótkim odpoczynku rusza dalej. Czuje się coraz bardziej niepewna i zmęczona. Jest tak głodna, że kiedy znajduje nieznane owoce zrywa je i zjada. Piątek, listopada 07, 2014. Przed prezentacją szafy nie miała oporów.

BoNnE ViSiTe à tOuTeS Et à tOuS.

فقط و فقط به امید تو زنده ام. دستت و بزار تو دستم تا بریم بالای ابرا. تا همونجا که خدا هست پیش بادبادک زیبا. نگاهت به آسمونه رسیدی به عمق دریا. دل من همیشه خیره به طلوع صبح فردا. تو میگی تا آسمونا راهی نیست میشه یه کار کرد. دل من اما میترسید غم و برداشت و فرار کرد. یهو یک دست طلایی از تو آسمون صدام کرد. گفت بزرگ کن دلت ومیشه یه فکری واسه راه کرد. به صدا که گوش دادم دیدم صدا چه آشناست. صدای پاکی و نوره صدای خدا خداست. نور دست تا ته راه و پر از روشنایی کرد. واسه دلای ما همین نگاهت کافیه.

Con la tecnología de Blogger.