روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش. نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه. بوداو چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی. او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او.

ستیز من نبرد با تاریکیست. اینجا تنها جایی که من میتونم حرفامو خیلی راحت بزنم خیلی خوشحالم. جهت درج نظر در مطالب جدید کلیک فرمایید. هنوز هم در ین شبهای بی خواب و بی خاطره. میان این کوچه های تاریک پرسه میزنم. اما به هیچ ستارهی دیگری سلام نخواهم کرد.

Friday, October 27, 2006.

و این منم زنی تنها در آستانه فصلی سرد. و این منم زنی تنها در آستانه فصلی سرد. براي چشمان مهربان تو می نویسم. حکایت بی انتهای عشق را. تا بدانی که محبت وعشق را. و با تو آغاز کردم. تا عشقم را تا ابد نثارت کنم. تا انتهای جاده زندگی با من بمان. که زیباترین شعر زندگی را برایت نجوا کنم. میخواهم این را بدانی که صادقانه.

F I N Fumer tue; Picoler. Retape dans le champ ci-dessous la suite de chiffres et de lettres qui apparaissent dans le cadre ci-contre.